کد مطلب:124319 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:233

هدایت بادیه نشین
[12]-12 - ابن حمزه از امام باقر علیه السلام از آباء كرام خود از حذیفه نقل كرده كه گفت:

هنگامی كه با گروهی از مهاجرین و انصار در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله بالای كوه احد بودیم، ناگاه حسن بن علی علیه السلام را دیدیم كه با آرامش و وقار راه می رفت. پیامبر صلی الله علیه و آله به او نگریست و همراهان چشم بر او دوختند. بلال گفت:ای رسول خدا! آیا احدی را در احد می بینی؟ آن حضرت فرمود:جبرئیل راهنمایی اش می كند و میكائیل استوارش می دارد. او فرزند من و پاكیزه ی جان من و استخوانی از استخوان های سینه ی من است. این، نوه و نور چشم من است. پدرم فدایش باد! آن حضرت برخاست - و ما نیز برخاستیم - در حالی كه می فرمود:تو سیب خوشبو، حبیب و مایه ی سرور دل منی. دست حسن را گرفت و با او راه افتاد. ما نیز همراه آنان شدیم. تا آن حضرت نشست و ما نیز گرداگرد او نشستیم. پس به رسول خدا صلی الله علیه و آله نگریستیم، در حالی كه چشم از حسن نمی گرفت. فرمود:او پس از من، هدایتگر هدایت شده است، هدیه ی پروردگار جهانیان به من است، از من خبر می دهد و آثار (هدایتی) مرا به مردم می شناساند، سنتم را زنده می كند و در كار خود امور را سرپرستی می كند و خدای متعال به او نظر می كند و رحمش می كند. خدا رحمت كند كسی را كه او را بدین سان بشناسد و در حق او بر من نیكی و اكرام كند.

سخنان پیامبر صلی الله علیه و آله ادامه داشت كه بادیه نشینی، كه چوب دستی كلفت خود را می كشید، به سوی ما آمد. چون نگاه پیامبر صلی الله علیه و آله به او افتاد، فرمود:مردی به سوی شما می آید كه با سخن درشت خود اندام شما را می لرزاند؛ او از شما فقط پرسش می كند، ولی سخنش خشن است.

بادیه نشین آمد و بدون آن كه سلام كند، گفت:كدام یك از شما محمد است؟ گفتیم:چه می خواهی؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:آهسته! گفت:محمد! من تو را ندیده بودم و كینه ات می ورزیدم. اینك كینه ام افزون شد. پیامبر صلی الله علیه و آله تبسم كرد. ما از سخنان او ناراحت شدیم و خواستیم او را تنبیه كنیم، پیامبر صلی الله علیه و آله اشاره كرد كه آرام باشید.



[ صفحه 28]



بادیه نشین گفت:محمد! آیا تو گمان می كنی كه پیامبری؟! تو بر پیامبران دروغ می بندی و هیچ یك از معجزات آنان را نداری! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:بادیه نشین! تو چه می دانی؟ گفت:مرا از معجزات خود باخبر ساز! آن حضرت فرمود:دوست داری كه بگویم چگونه از خانه ی خود بیرون آمدی و در جمع قوم خود چگونه بودی یا می خواهی یكی از بستگانم به تو بگوید، تا حقانیتم بهتر بر تو ثابت شود؟ بادیه نشین گفت:آیا می شود یكی از بستگانت سخن گوید؟ آن حضرت فرمود:حسن جان، برخیز! بادیه نشین او را كوچك شمرد و گفت:خود نمی تواند و كودكی را فرمان می دهد تا با من سخن گوید! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:به زودی او را در آن چه می خواهی، دانا می یابی. حسن علیه السلام آغاز سخن نمود و گفت:بادیه نشین، آهسته!

تو از نادان فرزند نادان پرسش نمی كنی، بلكه اینك با فقیهی روبه رویی و خود بسی نادانی.

اگر درد نادانی داری حقا كه نزد من - اگر پرسشگران بخواهند - شفای نادانی هاست.

و دریایی است كه برداشتن پی درپی از آن، بخش بخشش نمی كند. میراثی است كه پیامبر صلی الله علیه و آله آن را به ارث نهاده است.

زبان درازی كردی و از حد خود گذشتی و خود را فریفتی، اما بدان از جای خود تكان نمی خوری مگر آن كه - به خواست خدا - ایمان می آوری.

بادیه نشین لبخند زد و گفت:هرگز! حسن علیه السلام فرمود:شما در محل اجتماع قوم خود گرد هم آمدید و از نادانی و حماقت خود، آن سخنان را گفتید. پنداشتید كه محمد وارث ندارد و همه ی عرب ها با او دشمنند و پس از خود، خونخواهی ندارد. و تو پنداشتی كه قاتل اویی و دردسر او را از قوم خود برمی داری. از این رو، خود را به این كار واداشتی و نیزه ی خود را برداشته به قصد كشتن او آمدی. پس راهت دشوار و دیده ات نابیناست و تو جز این نمی خواهی و نزد ما آمده ای تا مبادا قومت مسخره ات كنند، ولی به خیری رو آورده ای كه برایت مقدر گشته است.

اكنون از (چگونگی) سفرت خبر دهم:در شبی روشن (و آرام) بیرون آمدی كه ناگاه باد



[ صفحه 29]



تندی وزیدن گرفت و تاریكی شب را افزود و آسمانش را پوشاند و ابرهایش را فشرد، و تو همچون آن اسب سرخ فام كه اگر پا پیش نهد، نحر شود و اگر پا پس نهد، پی شود؛ بازماندی. نه صدای پایی و نه آوای گنگ جنبنده ای را می شنیدی. [گویی] ابرهایش بر تو آویخته بود و ستاره هایش از تو پنهان گشته بود. از این رو، به ستاره ی طالع و به نشانه ی آشكاری راه نمی یافتی. در پیوستگی كویری بی پایان كه مسافران خود را سختی داده و نابود می كند، راهی را می پیمودی و از طوفانی به طوفان دیگر درمی آمدی. چون - در بادی تند و برقی جهنده - بر بلندایی برآمدی و باد تو را می ربود و خارها بر تو می كوبید، سوت و كوری آن تو را به هراس افكنده بود و سنگ هایش تو را پاره پاره می كرد، برگشتی و ناگاه خود را نزد ما دیدی، و چشمت روشن شد و زینتت آشكار گشت و ناله ات فرو نشست.

بادیه نشین گفت:ای پسر بچه! این ها را از كجا گفتی؟! گویا از ژرفای دلم آگاهی! گویا شاهدم بوده ای و هیچ چیزم بر تو پنهان نمانده است.! گویا تو دانای غیبی! پسرجان! اسلام را بر من عرضه دار. حسن گفت:الله اكبر؛ بگو اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریك له، و ان محمدا عبده و رسوله. پس آن مرد اسلام آورد و اسلامش نیكو شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و مسلمانان شادمان شدند. پیامبر صلی الله علیه و آله آیاتی از قرآن را به او یاد داد. بادیه نشین گفت:ای رسول خدا صلی الله علیه و آله! آیا به سوی قوم خود بازگردم و اسلام را بر آن ها بشناسانم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه داد و او رفت. پس از مدتی او همراه گروهی از قومش برگشت. آنان اسلام آوردند. هرگاه مردم به حسن علیه السلام نگاه می كردند، می گفتند:به این، نعمتی داده شده كه به هیچ كسی داده نشده است. [1] .


[1] الثاقب في المناقب:316 ح 264.